میخواهم سکوت کنم 

و یک فنجان چای بریزم 

بگذارم سرد شود 

و نخورم 

از همان ها کارها که همیشه می کنم 

و محو افکارم شوم

دلم برای خودم تنگ شده 

برای یک حال خوب 

توقع ام از خودم زیاد نیست 

اما ، دل گرفته را دوست ندارم 

یک کاغذ برمی دارم می خواهم لیوانم را نقاشی کنم

فکر لیوان چای من را می برد 

به خانه ، به نوجوانی ، به جوانی ، به دوستی ، به خانواده و هر چه بود

سعی می کنم بخاطر بیاورم چه گذشت بر من 

که اینهمه تغییر کرده ام 

خط به خط مرور می کنم زندگی را.

می دانید گاهی ادم ها نمی توانند شما را درک کنند

و ان لحظه شما همه چیز را رها می کنید 

چون توقع درک شدن را از کسی ندارید 

دلتان می خواهد ادم های خوب زندگی تان را نگه دارید ، دلتنگ می شوید ، ولی سکوت می کنید 

به انها نمی گویید که دلتان تنگ شده ، همه ی حرف هایتان را جمع می کنید وقتی که او را دیدید 

بزنید ، اما یکباره جهان را بر سرش خراب می کنید 

می گذارید دلش بشکند ، و غرور شما حفظ شود 

و این چنین چای ها سرد می شود و دل ها سردتر

هر وقت کسی که دوستش داشتم از من دور شد ، علت را در خودم جستجو کردم ، این سخت تر از آن بود که تقصیرها را گردن او بیاندازم ، ولی هر بار فهمیدم آدمی ارزش ماندن دارد ، دستش را گرفتم و نگهش داشتم و گفتم من را ببخش ، گاهی دل گرفتن ها سو تفاهمی بیش نبود ، وقتی که می دانستی هر چه اتفاق افتاد فقط و فقط حاصل کنکاش افکار ما با خودمان بود .

نقاشی تمام شد ، چایم سرد ، دلم سرد ، و اشک هایم گرم .

#دلنوشته_های_مهیا




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها