دلنوشته‌های محیا



امروز دلم میخواست بنویسم 

برای مدت ها برای اینکه حس می کردم انگار یکی اینجا منتظره 

برای اینکه امروز عکس شازده کوچولو رو دیدم 

و یاد خاطرات و آدم های ناگهانی زندگیم افتادم ، که اونموقع ها از دیدنشون متعجب بودم  ولی حالا می دونم هر ادمی که سر راهت قرار می گیره میخاد چیزی بهت یاد بده

و فقط یک تجربس و یک خاطره .

اینکه وبلاگ بعد مدت ها هنوز بازدید کننده داره یه دلگرمیه 

بخاطر همین میخوام بیام اینجا و هفته ای یکبار حداقل مطلبی بذارم 

اگر وبلاگ رو میخونید برام نظر بذارین ، اینجوری حس بهتری بهم میده 


ارادتمند همه ی مخاطبان عزیزم 


میخواهم سکوت کنم 

و یک فنجان چای بریزم 

بگذارم سرد شود 

و نخورم 

از همان ها کارها که همیشه می کنم 

و محو افکارم شوم

دلم برای خودم تنگ شده 

برای یک حال خوب 

توقع ام از خودم زیاد نیست 

اما ، دل گرفته را دوست ندارم 

یک کاغذ برمی دارم می خواهم لیوانم را نقاشی کنم

فکر لیوان چای من را می برد 

به خانه ، به نوجوانی ، به جوانی ، به دوستی ، به خانواده و هر چه بود

سعی می کنم بخاطر بیاورم چه گذشت بر من 

که اینهمه تغییر کرده ام 

خط به خط مرور می کنم زندگی را.

می دانید گاهی ادم ها نمی توانند شما را درک کنند

و ان لحظه شما همه چیز را رها می کنید 

چون توقع درک شدن را از کسی ندارید 

دلتان می خواهد ادم های خوب زندگی تان را نگه دارید ، دلتنگ می شوید ، ولی سکوت می کنید 

به انها نمی گویید که دلتان تنگ شده ، همه ی حرف هایتان را جمع می کنید وقتی که او را دیدید 

بزنید ، اما یکباره جهان را بر سرش خراب می کنید 

می گذارید دلش بشکند ، و غرور شما حفظ شود 

و این چنین چای ها سرد می شود و دل ها سردتر

هر وقت کسی که دوستش داشتم از من دور شد ، علت را در خودم جستجو کردم ، این سخت تر از آن بود که تقصیرها را گردن او بیاندازم ، ولی هر بار فهمیدم آدمی ارزش ماندن دارد ، دستش را گرفتم و نگهش داشتم و گفتم من را ببخش ، گاهی دل گرفتن ها سو تفاهمی بیش نبود ، وقتی که می دانستی هر چه اتفاق افتاد فقط و فقط حاصل کنکاش افکار ما با خودمان بود .

نقاشی تمام شد ، چایم سرد ، دلم سرد ، و اشک هایم گرم .

#دلنوشته_های_مهیا




 

گاهی اوقات نمی دانیم چرا 

فقط نمیخواهیم روزها را بگذرانیم 

سعی می کنیم کار خاصی نکنیم 

می دانیم خیلی راه داریم می دانیم

برای نجات خودمان باید بجنگیم

می دانیم که خیلی خسته ایم 

و گاهی فقط دلمان میخواهد زندگی را پاز کنیم و برویم یک جای دور 

کاش انسان بال داشت و می توانست خودش پرواز کند 

و به هر کجا که دلش خواست برود 

اما افسوس که فصل مهاجرت پرندگان 

انسان نظاره گر این زمین نشینی خودش است 

#دلنوشته_های_مهیا





مضمون های پر تکرار بر دفترم رنگ می بازد
شاعری که حرف هایش درگلو می ماند!
تلخ می شود
مثل قهو های نخورده
و کافه های نرفته
و حسرت عاشقانه های نداشته!
آنوقت کلمات بوی خون می دهند
و واژه ها تا مرز جنون فریاد می زنند
و در حسرت قافیه شدن در یک بیت شعر می میرند!
 
کولی دوره گرد و آمد و زود
دستمالی دور سرش پیچید
با چشم های از کاسه دریده
فنجان قهوه را ز دستم قاپید

فاش ، فال مرا فریاد می زد
درگوش شهری که خون می بارید
از کوچه ها ی تاریک و ترسناکش
هر لحظه یک زن جنون می زایید

در جام شوکرانش زهر می ریخت
می زد به سلامتی حکم اعدامم
نبود دفترم هلاک می شد
از بس که  میداد به خورد شعرهایم

به دار آویخت صدایم را
صدای فرطوت و نا توانم را
دست در دست دیگری می رفت
به دار آویخت شاعرانه هایم را !


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها